سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

روزمره های دخترانم

ده دهی

امروز ده سال و ده ماهه شدی عزیز مامان ... خوشحالم بابت داشتن دختری مثل تو ... امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی ...
23 مرداد 1393

غم انگیز ...

این روزها حال و هوای طبس بسیار غم انگیزه ... هنوز تو شوک ایم همه ... هر جای شهر فقط سیاهی دیده میشه ... جون انسانها به چه قیمت ؟؟؟ !!! بهای این جونها با چی ارزیابی میشه ؟؟؟ متأسفم خیلی خدا به همه خونواده های داغدار صبر بده ...   ...
20 مرداد 1393

ادامه مشهد ...

جمعه عصر رفتیم سمت آزاد شهر و یکم خرید کردیم و خیابون گردی ... شنبه صبح 11 ام رفتیم که با آقاجان یه مرکز رادیوگرافی دندون پیدا کنیم واسه opg , cb ct دندونم که اگه فرصت بشه بریم پیش عمو جواد واسه ایمپلنت ... تو راه از بیمارستان زنگ زدن و گفتن دستگاه خراب شده و نوبت دوم اسکن بی بی جون موکول شده به بعد از درست شدن دستگاه ... خلاصه بعد کلی پرس و جو کردن یه مرکز پیدا کردیم و کارم رو انجام دادم و قرار شد عصر بریم ریپورتش رو بگیریم .... دیگه ظهر شده بود برگشتیم سمت خونه ... بهتون قول داده بودم ببرمتون موجهای آبی ...رسیدیم خونه عمه جون نماز و بدون ناهار زدیم بیرون واسه موجهای آبی ترجیح دادم با شکم پر نریم اونجا ... بعد نیم ساعت رسیدیم خوشبختانه هنو ...
16 مرداد 1393

سالگرد خاله شدنم مبارک ...

یه سال پیش تو چنین روزی طعم زیبای خاله شدن رو چشیدم و چه زیبا بود اون لحظات ... چه زیبا بود اون لحظه ای که با بغض به همه خبر سلامتی تو و مامانت رو دادم ... و چه زیبا بود لحظاتی که بی صبرانه منتظر بودیم تو رو بیارن ببینیم ...  چه استرسی داشتم شب قبل بستری شدن مامانیت ... و چه لذت بخش بود انتظار از ساعت 3 عصر تا 6و25 دقیقه ... خدا رو شاکرم به خاطر همه چی ... همه لحظات شادی که بهون عطا کرد ... رایان جونم تولدتتتتتتتتتت مبارکککککککککککککککک خواهر عزیزم سالگرد مادر شدنت مبارکککککککککککککک آرزوی بهترینها رو واست دارم عزیزم ... امیدوارم همیشه هر سه تون لبخند روی لبهاتون باشه ...
15 مرداد 1393

مشدییییییییی پست (:

این پست از مشهدِِ..... (: روز آخر ماه رمضون 6ام تیر ... بعد اینکه نماز ظهرمون و خوندیم رفتیم دنبال بی بی جون و زدیم به دل جاده مشهد ... بی بی جون 5شنبه نوبت اسکن داشتن ... افطار رسیدیم تربت ... نماز و آخرین افطار و حرکت ... حدودا 11 بود که رسیدیم ... بچه ها و عمه جون منتظر بودن ... از اون روز مشغول گشت و گذار و بودیم و حرمممممممم ولیییییییییی حسابی شلوغِِِ .... دیشب شام گرفتیم و رفتیم بریم پارک ملتتتتتتت که اینقدر شلوغ بود پشیمون شدیمممم برگشیم سمت پارک خونه عمه جون .... زهرا جون هم تو دو روز اول با مهنا جون رفت استخر ... روز دوم من و سما جونم رفتیم سما کلی تو استخر کودکانش حال کرد ... میگه کاش ما اینجا میبودیم ...... (: الانم خونه ایم .....
10 مرداد 1393

روزای آخر ...

این چند روز باقیمونده حسابی کم آوردم ... دیگه نه سحر میتونم چیزی بخورم نه افطار ... فقط آب و چای با کمی نون پنیر ...تو هم که بد نیستی ... تا حالا 7 تا خوردی ... دیشب مامانی مهمون داشتن خونواده فهامه خانم دایی ... ان شاالله اگه خدا بخواد این هفته به اتفاق بی بی جون میریم مشهد و یه چند روزی مهمون مهنا جون و صالح جون هستیم ... کلی دارین دو تاتون لحظه شماری میکنین ... اینقدر پیش سما هم گفتی که اون بچه هم داره یه سر میگه چند روز دیگه ...چند ساعت دیگه (: از صبح دنبال کارای عقب افتاده بودم ... ساعت ده از آموزشگاه اومدم دنبالت و رفتیم اول دکمه واسه مانتوهامون خریدیم ... بعد رفتیم خرید خانمی انجام دادیم بیشتر تو (: .... بعد برگشتیم سمت خونه و رفتی...
4 مرداد 1393
1